دعــــــای بــــاران چــــرا....!؟!
دعــــای عشــــق بخــــوان
این روزها دلـــــها تشـــنه ترند تا زمیــــن
خــــــدایــــا کمی عشـــــق ببــــار
انتخاب با توست،
میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی :
خدا به خیر کنه، صبح شده ...
ای مهربـانتـر از برگ در بوسه های باران ....
بیـــــداری ستــــــاره در چـــــشـــــــم جویباران
آیینه نگـــاهت پـــیوند صــبــــح و ســـــــاحل ....
لبخـند گــاهگــاهت صــــبــــح سـتـــــاره باران
بــآزا که در هــوایت خــــامـــــوشی جنـــــونم ....
فریـــــادهــا برانگیــخت از سنــگ کوهساران
ای جویـبار جــاری ، زین سایه برگ مگریز ....
کاین گونه فرصت از کف ، دادند بی شماران
گفتی : ((به روزگاری مهری نشسته)) گفتم ....
بیـرون نمیتوان کرد (( حتی )) به روزگاران
بیگانگی ز حـد رفــت ای آشـنـــا مپــرهیز ....
زیــن عــاشق پشیمــان ، سرخیـل شرمساران
بیش از مـن و تـو بسیار،بسیار نقش بستند ....
دیــــوار زندگـــــی را ، زیـــن گـونه یــادگاران
وین نغمـه محـبت ، بعــد از مـن و تـو مـاند ....
تا در زمــــانه بـــــاقــی است آواز باد و باران
شفیعی کدکنی
وقتی که تو…
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم و فراموش میکنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد.
چتر در باران
ایستاده ام
در اتوبوس
چشم در چشم های نا گفتنی اش.
یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف می کنند.
شاعر : گروس عبدالملکیان
ملاقات
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی…
تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود…
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی، بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم…
من…
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت اتش زدم ، کشتم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
یادم رفت .
sertal
نظرات شما عزیزان: